28 سالگی در گوشه ای از خاورمیانه



چقدر بعضیا خوبن.امروز حالم بد بود.نارحت بودم.صبح تصمیم گرفتم به گفته پانته آ،فقط برای ساعت به ساعتم برنامه ریزی کنم و واقعا هم بهترین کار بود.

صبح تو دستشویی اومد که گریه ام بگیره،گفتم فقط ببین تو 1 ساعت آینده باید چیکار کنی.باید صبحانه میخوردم،لباس های روشن کثیفم رو می شستم و وسایم رو جمه میکردم و میرفتم کتابخونه.پاشدم و همین کار رو کردم.

رفتم کتابخونه،در حالیکه فقط داشتم سعی میکردم که خوب باشم و به 1 ساعت بعدیم فکر میکردم که دیدم میم اومده،اتفاق از این بهتر نمیتونست بیفته.دلم داشت برای میم پر میکشید.

میم خوش انرژی باحال مهربون من،موهای طلایی تا کمرش رو کراتینه کرده بود.صاف صاف.ناخنای خوشگل کشیده اش رو ژلیش قرمز کرده بود.پوستش مثل ماه شفافه و خوش تیپ ساده.

حالا به این ترکیب خانم دکتره متخصص بودنش رو هم اضافه کن،با همه کس و همه مدل آدمی از چادری و مذهبی گرفته تا آدم نا به کار J خوب بودنش رو هم اضافه کن.صمیمیت و رفاقتی که میتونه باهات بریزه مخصوصا اگه ادم بی حاشیه و خوش اخلاقی باشی به شدت بهت نزدیک میشه.

حالا بی تربیتی و شوخیاشم اضافه کن.مثل خر درس خوندناش چند ماه پشت سر هم هیچ تفریحی نکردن و هیچ جا نرفتن،تمام عید،14 ام 15 ام خرداد،همه تعطیلایای پشت سرهم که همه تو برنامه ان.

از اون ورم عاشق سفر و تفریح و مهمونی بودن،عاشق با دوستا چرخیدن،به موقعش شیطونیا.

خلاصه که حالم خوب شد و انقدر ازش گفتم دیگه حوصله بیشتر گفتن ندارم فکر کنم باید به فکر برنامه 1 ساعت بعدی باشم.


تنها 2 روز از شروع 26 ساگیم گذشته،اما من بزرگ شدم.چقدر من احساس میکنم که بزرگ شدم.

انقدر بزرگ شدم که وقتی دوستم شروع کرد از رابطه جدیدش گفت من اون لحظه هیچ قضاوتی نکردم حتی خوشحالم هم شدم،مثل بچگی هام تو دلم نگفتم من چقدر بدبخت و تنهام و اتفاقات خوب برای دیگرانه.چون میدونم خدا خیلی مهربونه و هوای من رو هم به موقع داره.

اونقدر بزرگ که آدم های اشتباه رو میزارم کنار.حتی اگه سختمه.

در حدی که دیشب که بعد از دو روز مسیج دوستت دارم و میمیرم برات یوهو آفلاین شد،تصمیم گرفتم که پای تصمیمم بر ترکش مصمم تر شم بدون اینکه خودمو آزاری بدم و نه مثل فیریکی ها هی بگم چی شد؟؟؟ و نه مثل ساده بازیای قبلم بی اعتراض به عشق ورزیدن کورکورانه ادامه بدم.

چون یاد گرفتم که دیگه قضاوت نکنم چرا که قضاوت کار بچه گانه و بی رحمانه ایه و من دیگه بچه و بی رحم نیستم.

گیر نمیدم که چی شد؟چون من که نمیدونم شاید داشته کارهای پروژه یا اپلایش رو میکرده،شاید کنار خانوادش و پدرش که مدام از ایران میره بوده،شاید میخواسته تنها باشه.خوش بین هم نیستم چون شاید هم جایی بوده که نباید.

گفتم قضاوت نمیکنم.چون یاد گرفتم قضاوت نکنم.بزرگترین درد قلبم تو 25 سالگی از قضاوت بلند شد و بهترین نصیحت رو هم از زبون خواهر دوستم درباره قضاوت شنیدم که گفت من تورو قضاوت نمیکنم،آدم ها تو شرایط مختلف تصمیم های متفاوتی میگیرن و تو هم بنا به شرایط زندگیت که من درجریانش نیستم تصمیمی گرفتی.

و چقدر حرفش آرومم کرد،جایی که نمیتونستم خودمو به هیچ کس حتی خودم برای کار اشتباهی که کرده بودم ثابت کنم،زمانی که آدم هایی که اونطرف بودن میگفتنتو بدترینی و هیچ جای بخششی نداره،ادم های طرف من میگفتن ولشون کن بابا خوب کردی و هیچکس نمیگفت من میفهممت،من حداقل سعی میکنم بفهممت.

از این حرف ها بگذریم من انقدر بزرگ شدم که دیشب به خودم قول دادم قرص آرام بخش نخورم و نخوردم.6.30 صبح بیدار شدم و با اینکه خوابم میومد بلند شدم،2 بار هم تا حد دراز کش روی تختم افتادم اما خودمو بلند کردم و به خودم گفتم پاداش اینکه الان نخوابی اینه که شب با رضایت از اینکه کلی درس خوندی و کار کردی و صبح زود بیدار شدی میری توی تختت.

من چیزهای خیلی مهمی فهمیدم.

مهمترین چیز اینکه من ارزشمندم،من لیاقت بهترین چیزهارو دارم،من خودم رو دوست دارم و خودمو لایق میدونم.من دستاوردها و ارزشمندی های خودم رو میبینم.من به خودم جرات و جسارت بودن،ابراز وجود و عشق ورزیدن میدم.

 


دکتر شیری میگفت از اصل نگیتون فاصله نگیرید.میگفت نزارین کاری که بحران میانسالی با مردها میکنه سراغ شما هم بیاد.میگفت زن عشقه افرینشه.

میدونی داشتم فکر میکردم راست میگه.من کتری با مسایل فمینیستی که بعضیاشو قبول دارم و بعضیلشو ندارم،الان ندارم.کلا میگم.من زن بودنم رو دوست دارم.

میگفت حرص تحصیلات و کار و خونه و ماشین تا کجا.

راست میگفت.

نمیخوام دست از سر تحصیلاتم و اهدافم بردارم.امامیخوام زن باشم و عاشقی کنم.ازاین عاشقی منظورم عشق به زندگیه.نه به ادما و هر چیز دیگه ای.همه چیز رو با چاشنی عشق قاطی کردن و لذت بردن.

اگر عاشق زندگی باشی و بتونی با شور و حال و عشق زندگی کنی چقدر همه چیز باحال تره.

میخوام با عشق درس بخونم.با عشق کار کنم.با عشق زندگی کنم.

 


افتادم وسط یه ناکجایی که نمیدونم راه کدوم وره.

وسط مشکلات وحشتناک و ابروریزانه خانوادم.درسی که برای خوندنش دارم خودمو به آب و آتیش میزنم.دل تنگی زیاد از حدم.

حالا وسط این همه ناخوشی،یه آدم بی نهایت خوب اومده که نمیتونم بخوامش.

میدونم همش میگذره به لطف خدا.خدایا من مطمئنم یه کار میکنی به بهترین شکل ممکن همه چی حل شه.


این روزا شروع کردم درس خوندن برای کنکور ارشد رو.دوست دارم این مدل تجربه هارو.سخته ولی ارزشمنده.

هفته پیش نمیدونم به خاطر اختلالات هورمونی بود یا هرچی حالم خیلی بد بود.از همه چی دلگیر و ناراحت بودم.عصر پنج شنبه تو حیاط دانشگاه تهران راه میرفتم و گریه میکردم.

این هفته خوب بودم.تمام اپ ها جز اینستاگرام رو از گوشیم پاک کرده بودم و کلی احساس ارامش کردم.

دیدم من فقط عاشق تصویرشم.عاشق تصویری که ازش خواستم و با شرایط قبلی من نمیخوام به اون رابطع برگردم.راستش رو بگم میخوام ها ا ز لحاظ احساسی اما نمیزارم اتفاق بیفته چون من باید برای خودم ارزش قایل باشم،باید خودمو دوست داشته باشم.

بعد دیدم حال آدم ها واقعا فقط به حال دلشون وابستس.هوای بارونی جذاب،اگه حال دلت خوب باشه،قشنگ و هیجان انگیزه،اگه حال دلت بد باشه دلگیر و وحشتناک و اشک دربیار.

خلاصه که دوسش دارم اما دارم فراموشش میکنم.حالا به نفعه،نیست یا هرچی رو نمیدونم.من تلاش خودمو کردم.

به چنتا چیز دیگه هم فک کردم.یکی اینکه پرکار و شلوغ بودن یا سرخلوت و ریلکس بودن؟

بعد از تموم شدن درسم تو کارشناسی واقعا سرم خلوت بود،اما به نظرم پیشرفت تو اینه که هی بیفتی تو دل چالش های جدید.

درس خوندن پروسه سخت و طولانی ایه و الان وضعیت طوریه که نمیدونی تهش چی میشه ولی من میرم جلو.

دیروز همین که داشتم به این فکر میکردم که تو این هوای بارونی باحال چرا نمیتونم برم پیاده روی و صبحونه یکی از دوستان دوران دبیرستانم که فکر میکنم الان داروسازی میخونه یا علوم ازمایشگاهی و معمولا سر کار و دانشگاس یه عکس از هوای خفن استوری کرد و یه کافه و محیط کار یا درسش.

دیدم واقعا این لذت بخش تره که تو از همون داستانی که توشی لذت ببری تا اینک قر اینو بزنی که چرا من الان نباید مهمونی و برنامه و ویلای خارج از شهر با کسی که دوسش دارم باشم.همیشه که قرار نیس طبق ساخته های ذهنت پیش بری اصلا گاهی بهتره اونطوری نشه،چون ذهنت شاید عقلش نمیرسه که بهتر از اینم هست.


میخوام یه فصل جدیدی شروع کنم از یه ناهیدی که همیشه آرزوشو داشتم.قلبم از عشق به کسی که نباید خالی شده.خیلی حس جالبیه که در عین حال که یه غم عمیق دارم.یه شادی عمیقی ام دارم.البته شادی نه هنوز.ولی رها شدگی دارم.آخه میدونی چیه.یه چوری همه چی بدون اینکه خیلی تقصیر من باشه بهم خورده که احساس میکنم قراره یه کار خیلی خوب برام بکنه.خیلی خوب.خدای من بزرگترینه.اینو بهم ثابت کرد.

قراره تو من از این به بعد یه نگارا وجود داشته باشه که تمام اصول زیبایی و به خود رسیدن رو وسواس گونه اجرا میکنه.در عین حال سخت کار میکنه،تلاش میکنه پول در میارهخوش میگذرونه.یه محمد رضا وجود داشته باشه که میخونه،فکر میکنم عمیقه کارای خفن میکنه.یه هدا که همه کتابای دنیا رو میخونه.یه خودم که هر چی میره باشگاه و و رزش میکنه خسته نمیشه.هر بار یه مربی ورزش میبینه،دلش میره.


دیروز تو مترو که وایساده بودم و داشتم به بخشش فکر میکردم یوهو انگار که یه چیزی تو سرم جرقه بزنه.من هنوزن ازش خشم دارم و دلم به شدت میگیره و اضطراب دارم.البته از روزای اول خیلی بهترم اما خب خوب خوب هنوز نشدم ولی قطعا میشم.

میخوام ببخشمش.کامل.نمیخوام آه من پشتش باشه.این کارو فقط واسه خودم میخوام بکنم.چون میخوام خدا هم یه جایی که من احتیاج به بخشش  و حق الناس داشتم منو ببخشه.نمیخوام چشم من دنبال زندگیش و خوش گذرونیش و سفرش باشه.من یه ورزی رو یکی رو اذیت کردم.اما اون خوب بود،من به خاطر یه آدم به درد نخور یه آدم خوب و لایق رو اذیت کردم.چوبشم خوردم.ولی اون که من اذیتش کردم بیچاره هیچ ایرادی نداشت.اتفاقا با تمام وجود سعی میکرد خوب باشه و خوب هم بود.جدا ایراد از من بود.لیاقتش رو نداشتم.حالا به هر دلیلی این مدل آدم بود.نه ایراد از اونه نه از من.اصلا نمیشه دنبال مقصر و ایراد گشت.ایشالا بهترین اتفاقا میفته.

ولی من میخوام ببخشمش کامل.همه کاراشم ببخشم.دوس ندارم این تصویرو که نفرین من پشتش باشه.منم سعی میکنم با اعتماد به نفس و تلاش و شادی تو زندگی خودم جلو برم به لطف خدا.


شنبه 6/7/98:دیروز و پریروز حالم به شدت بد بود.از دستش خسته شدم.وحشتناک ترین بهونه گیری ها رو میکنم و با خونسردی تماااام هیچ کاری برای بهتر شدن حالم نمیکنه.2 هفته است که ندیدمش اما اصلا حرفی از دیدن همدیگه نمیزنه.دیشب هم قشنگ،خیلی شیک جواب نداد.

صبح بعد از یه دعوای مفصل میگه بریم سفر.میدونم که اگه دختر عاقلی باشم نباید برم،میدونم که زن جذاب نمیترسه ولی دلم نمیاد قرص و محکم بگم که نه نمیام.تو با من رفتار بدی دارم و من دلم نمیخواد درگیر کسی باشم که مرتبا حالم رو بد میکنه.

میترسم یعنی مطمئنم که میره و پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه.میدونی زندگی به اون اصلا بد نمیگذره.به همون راحتی تازه راحت تر از قبل،چون دیگه قرهای من نیست.میره سفر،میره مهمونی،میره با کسی دیگه.

ولی خب آخه بود و نبودش چه فرقی تو زندگی من داره وقتی هیچ کاری برای من نمیکنه و اذیتم مکینه و من همش تنهام و غصه میخورم.

سخته ولی باید بذم بره.

اتفاق خوب دیشب:دوستم یوهو ز زنگ زد و با فحش و بد و بیراه گفت که باید بریم بیرون وگرنه بیشتر به فحش میکشتم.تو لحظه ای که داشتم از صبح خودم رو راضی میکردم که خیلی هم بدبخت نیستم و ایشالا که یه اتفاق خوبی میفته،اتفاق خوبی بود.

 

سخته ولی باید بذم بره.


از یه ورزش سنگین اومدم خونه و حالم خیلی خوبه.احساس میکنم نفسم باز شده و قلبم داره هوا پمپاژ میکنه.خداروشکر.

من همیشه مربیای ورزشم رو دوست داشتم.همین شد که خودمم مربی شدم فک کنم.بازم مربیامو دوست دارم.

مربی تی آرا یکسی که میرم یه دختر خوشگل مهربونه خیلی خوش هیکله.از من 2 سال کوچکتره.خوشم میاد ازش.معلومه از خانواده متمولی نیست اما دختر شیک و مهربون و با اعتماد به نفس و پرتلاشیه.

میبینمش هز میکنم.همیشه لباسای مینیمال رنگ تیره شیک میگوشه که خیلی قشنگ ست کرده،آرایش نمیکنه اما موهای مرتب داره.داره به شدت زبان میخونه،میخواد مهاجرت کنه،اعتماد به نفس خوبی داره و معلومه که خودشو دوست داره.امروز میگفت دوست پسرش ذوست نداره هر عکسی توی اینستاگرام بزاره و سفر کردن رو خیلی دوست داره.

یادم میفته که منم خیلی هدف داشتم،خیلی دلم میخواست سفر کنم و دوست داشتم معاشرت کردن رو.

یادم افتاد که دیگه خیلی خودمو دوست ندارم.از همه فاصله گرفتم و همش احساس میکنم خوب نیستم.

یادم افتاد همش به خاطر اونه.نمیگم تقصیر اونه اما به خاطر اونه.انتظاراتی که به خاطرش کشیدم و نیومدو اون هیچ وقت نمیاد و من میخوام دوباره اون دختره شاد و با اعتماد به نفسی بشم که هدف داره و گذر کرده از کسی که ناراحتش کرده.


جاهایی که امسال رفتم و احساساتم

2/8/98 تولد دوستم

 

 

آدم های جدیدی که دیدم

صدف

ماه

شیوا

اردلان

آنیتا

آدم هایی که باهاشون درارتباط نزدیکم این روزا

سمیرا

پری

آدم هایی که مهمن و هستن

نرگس

مامان و بابا و امیر

آدم هایی که کمرنگ ترن اما هستن

گیتی

مهشید

ماندانا

پوریا

 

 

 


صدف

ماه

شیوا

اردلان

آنیتا

حامد

آدم های خیریه :

ملیکا

آیلا

سمیرا

امیر

سامی

آدم هایی که باهاشون درارتباط نزدیکم این روزا

سمیرا

پری

آدم هایی که مهمن و هستن

نرگس

مامان و بابا و امیر

آدم هایی که کمرنگ ترن اما هستن

گیتی

مهشید

ماندانا

پوریا

 


هر چندوقت یکبار بین نوشتن اینجا و تو دفترم حسابی گیج میشم.من به انرژی خیلی اعتقاد دارم اما نمیدونم انرژی نوشتن تو کدومشون بهتر و بیشتره،نمیدونم.

دارم کتاب میشل اوبامارو میخونم و اونجاها که میگه رفته یه شهر دیگه و درس خونده،تو یه شرکت خوب کار میکنه و وقتی با اوباما آشنا میشه باهم میرن هاوایی برای دیدن خانواده اون وقتی دقیقا هم سن من بود.26

به این فکر کردم که تو 26 سالگی با تمام وجود داشتم تلاش میکردم برای کسی این کارهارو بکنم که اون واقعا قدری ندونست،نمیدونم کارام چقدر قدر داشت حالا اصلا نمیخوام کسی رو قضاوت کنم جدی.

ولی داشتم فکر میکردم که منم یه زندگی هیجان انگیزتر و باحال تر میخوام نه زندگی ای که بشینم ماهی یکبار دلش برام تنگ بشه و بلکه بهم زنگ بزنه و من استرس این رو داشته باشم که اون با بقیه داره شاید تجربه میکنه.

داشتم فکر میکردم من چیکار کردم تا 26 سالگیم و فکرم درگیر چیا بوده

داشتم فکر میکردم چنتامون انقدر تجربه های زندگی کردن مدرن رو داشتیم تو ایران.

دیدم پری دوستم.واقعا دختر پیشروییه به نظر من.شغل دلخواهش رو تجربه کرد.تو یه کشور دیگه رفت و زندگی کرد.سفر میره و اون قدری که دلش میخواد پول درمیاره و یه پسری هم هست که عاشقشه.

راستش منم میخوام خوشحال تر باشم و زندگی موردعلاقه ترم رو داشته باشم.میدونم سخته و نیازمند پلنه و هزارتا مانع ممکنه بیاد جلوی پام


جاهایی که امسال رفتم و احساساتم

2/8/98 تولد دوستم

9/8/98 سفر یه روزه به ویلای دوستم

 

آدم های جدیدی که دیدم

صدف

ماه

شیوا

اردلان

آنیتا

حامد

آدم های خیریه :

ملیکا

آیلا

سمیرا

امیر

سامی

آدم هایی که باهاشون درارتباط نزدیکم این روزا

سمیرا

پری

آدم هایی که مهمن و هستن

نرگس

مامان و بابا و امیر

آدم هایی که کمرنگ ترن اما هستن

گیتی

مهشید

ماندانا

پوریا

 

کارهای کلا جدید

حضور داوطلبانه تو خیریه

شروع کلاس زبان

شروع یوگا

شروع trx

شروع تراپی

رفتن دنبال وام و درخواست اون

 


صدف

ماه

شیوا  شهریور 98

اردلان  شهریور 98

آنیتا   تیر 98

حامد

خانم دکتر    آبان 98

آدم های خیریه :

ملیکا

آیلا

سمیرا

امیر

سامی

پروشا و خواهرش

آدم هایی که باهاشون درارتباط نزدیکم این روزا

سمیرا

پری

آدم هایی که مهمن و هستن

نرگس

مامان و بابا و امیر

آدم هایی که کمرنگ ترن اما هستن

گیتی

مهشید

ماندانا

پوریا

آدم هایی که رفتن

حسام

سوگند

سوگل

مهسا

ویدا

ساناز

 

 


شخصیت هایی که خیلی روم تاثیر گذاشتن و یه لحظه جدا خواستم اونا باشم.

مارجری گات :I

اونجایی که از همه حتی دشمنشم با روی باز استقبال میکرد.با لبخند گشاد و مهربونی و محبت

دوست دختر حسین هم دقیقا با من اونجوری برخورد کرد.بدون اینکه شناخت خاصی رو من داشته باشه یه لبخند گنده مهربون تحویلم داد و دستش رو محکم انداخت دور گردنم و دستم رو گرفت و باهام رقصید.

خیلی دوست داشتم منم تو یه جمعی که خیلی دوسشون داشتم به همراه یه پارتنر که عاشقانه دوسش داشتم میبودم و این رفتار رو با همه میکردم.

میتونم از باشگاه و کلا از زندگی شروع کنم به عنوان تمرین که یادم بمونه که به همه لبخند بزنم و با همه مهربون باشم در حد تعادل.

 


تو suits که دارم الان میبینم چندتا موضوع هست که به نظرم خیلی جذاب بوده

یکی همراه خوب،مثل یه دوست یا پارتنر یا همکار.حالا هرچی.

مایک یه دوست خیلی بد داشته که خر بوده،نمیخوام شخصیت ها رو قضاوت کنم،شاید آدم بدی نیست ولی کله خره،خوش گذرونه،به هر قیمتی میخواد پول دربیاره،خیلی به رانگ و رایت وابسته نیست.

یه سر همه بدبختیاش اون دوست بده.از نرفتنش به هاروارد،تا افتادنش به مواد،تا اینکه تا مرز زندانی شدن پیش رفت و تا اینکه دختری که عاشقش بود رو برداشت و آخرم رابطه اش رو خراب کرد.

میدونم این چیزی که این جا مینویسم خیلی بی رحمانه و قضاوت گرانه است و میدونم که خودمم مدینه فاضله نبوده و نیستم.

اما امروز میخوام بگم به درک که دوستیمون به گند کشیده شد و تموم شد همه چی.

به نظرم تو اون پسره ای و من مایک قضیه ام.میدونم شاید اگه یکی بشینه پای حرفای تو از نظرش من آشغال ترین آدم روی زمین بشم و واقعا نمیدونم پیش خدا کدوممون بهتریم اما حرفای الان خالیم کنه و خدا بزرگه و هیشکی نیست پس میزنم.

تو منو بدبخت کردی و ای کاش زودتر از اینا رفته بودی.

من داشتم با ماندانا و سعیده که مثل یه تیکه جواهرن و الان خیلی موفق و خوشبخت و با شرفن دوستیمو میکردم که تو پیدات شد.

من داشتم با اونا مجله موفقیت میخوندم،همش شاگرد اول بودم،به فکر رفتن به مدرسه تیزهوشان بودم و از ت حرف میزدم که تو پیدات شد.

اومدی مجله موفقیتم و کتاب پائولو کوئیلو رو از دستم گرفتی و بهم اون مجله های زرد و اون آهنگای چیپ رو دادی.

فقط آخرین کادوی شاگرد اول شدنم رو گرفتم تمام راه اون کادو رو مسخره کردی اما با مهربونی تمام و برگشتی بخ مامانت گفتی الان یه بچه باحال اینا دستش نیست و اون شد آخرین باری که من شاگرد اول شدم که عین تو بچه باحال باشم.

اومدی راه کلاس زبان منو عوض کردی و کردی کافی نت و ساعت ها تو خیابون بی هدف چرخ زدن واسه پسر بازی و چی و چی.

و میدونی جالبیش چیه؟هرجا خوش بودی با من کاری نداشتی

اولین دوست پسر رو به خاطر حفظ کردن رابطه تو شروع کردم.چه ضربه ای ام خوردم.آبروم جلوی مامانم رفت.

همه کارای احمقانه و بد رو اولین بار با تحریک تو یا به خاطر تو کردم.

و آخرم اونطوری.

میدونی همیشه چقدر نگران آینده ات بودم،یادته دهنتو سرویس کردم تا بری سرکار؟

یادته چقدر به درس خوندنت فکر کردم

یادته وقتی پول نداشتی چقدر حواسم بهت بود.

یادته چقدر تو مشکلاتت تا آخرین لحظه دخالت کردم.

یادته چقدر جلوی خانوادت خودمو کوچیک کردم.

و حالا از ته دلم میگم که به درک که رفتی و چقدر خوشحالم که همه چی تموم شد و رفت و حتی یک لحظه دیگه هم نمیخوام برگردی


خانم ف تو کسی بود که منو به شغلی که عاشقانه دوسش داشتم رسوندی.البته قبل از تو بابام.چون بابام بود که من رو معرفی کرد.ولی خانم ف بود توکلی برای من زحمت کشید و صبوری کردی تا جا بیفتم.من رسما هیچ چی بلد نبودم ولی تو با عشقی که انگار من فرزندتم سعی کردی من رو رشد بدی.خانم ف من همیشه ازت متشکرم.

نگارا تو دوستی بودی که من لازم داشتم.از همه لحاظ.به خاطر تمام چیزهایی که بهم یاد دادی.به خاطر تغییر دادن سبک زندگیم و به خاطر تمام مهربونی هات ازت متشکرم.

آتنا شاید تو اصلا ندونی که اون روزی که کلی بابت همه چی ناراحت بودم اومدی پیشم و باهام حرف زدی چقدر سبک شدم و چقدر خدارو بابت داشتنت شکر کردم و چقدر دعات کردم.


نمیدونی دیروز چه احساسات خاصی رو تجربه کردم.

دوشنبه به یکی گفتم از وقتی که این اتفاقا تو مملکت افتاده احساس میکنم دارم اعتقاداتمو از دست میدم و اون بهم گفت این اتفاقا ربطی به اعتقادات ربطی به این مسائل نداره و گفت تو تاریک ترین لحظات زندگیت کی رو جز خدا داری.

همون لحظه خدا رو از ته دلم صدا کردم و از اون روز با خدا حرف زدم و یادم افتاد که من تو اون روزای وحشتناک اصلا نمیتوستم از خدا کمک بخوام.

ولی خواستم و از اون شب هی خواستم که خودش این قضیه رو پیش ببره و من فقط بهش توکل میکنم و وایمیستم و نگاه میکنم.

ازش خواستم عشق و علاقه ام نسبت به اون آدم رو از دلم ببره بیرون و .

دیروز دوست عزیزم بعد از 5 ماهی که از اون قضیه گذشته بهم مسیج داد و راستش خیلی به اون مسیج احتیاج داشتم و خیلی حالم بد بود و اتفاقا یکی از بغضایی که این چند وقته داشتم از حرفایی بود که دوستم بهم زده بود.

ولی فکر میکنی زنگ زده بود معذرت خواهی کنه؟

اینطوری شروع کرد که من نمیخواستم این قضیه رو کش بدم و نفهمیدم تو چرا با من بد شدی؟

اومدم خیلی راحت و کول باهاش برخورد کنم اما بغضم ترکید.

داشتم براش وویس میفرستادم که تو وویس بغضم ترکید.

گفتم من تو شرایط سختی بودم.

من بزرگترین ضربه زندگیم رو خورده بود.

ح همه کس من بود.

تمام آرزوهای من بود.

تمام امید من بود.

تمام دلخوشی من بود.

و اوکی من ضعیف.

اما خب هر چیزی ممکنه برای کسی به شدت سخت باشه و این قضیه برای من به شدت سخت بود.

از حمله های اضطرابی که تو خیابون بهم دست داد بهش گفتم.

اون روزی که پشت فرمون چشمام سیاهی رفت و نفسم بند اومد و به حالت غش افتادم و از شدت فشار اشک میریختم.

از روزایی که چنتا چنتا آرام بخش میخوردم.

از اون حمله هایی که بعدش اصلا نمیفهمیدم چیکار میکردم.

و گفتم که من بخشیدم و همه اون روزا تموم شده و بی خیال و معذرت خواستم.

و میدونی چی گفت؟

گفت تومنو بخشیدی؟-گفت خیلی ممنونم ازت.لطف کردی.

یادم افتاد که دیگه نیازی نیست چیزی رو به کسی که نمیفهمه توضیح بدم.

ازش معذرت خواهی کردم و گفنم منظوری نداشتم.منظورم بخشیدن اون روزها به طور ذهنی بود.

طاقت نیاوردم و پرسیدم -هنوز هم باهمن؟

گفت -برای اون دختر همون روز همه چیز تموم شد و الان تو یک رابطه جدیه.

باورت میشه؟

یک لحظه همه چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد و ح از چشمام افتاد

هنوزم ناراحتم که چرا یه زنگ بهم نمیزنه اما اصلا اون آدم ارزش علاقه منو هیچ وقت نفهمید و تصمیم گرفتم هیچ چیزو به هیچ کس به زور نشون ندم و راستش حالم ته دلم خیلی بهتره اما خب تا جای زخم هام خوب شه باید ه روش مرحم بزاره.

و راستش خیلی خوشحالم که همه شون رفتن.دوست احمق حسود و عشق بی لیاقت.

خدایا شکرت

 

 


میگفت یه روزی تو اوج خوشبختی فهمیدم پدرم خلافکاره.اصلا چون خلافکاره ما انقدر خوشبختیم.

بعدم افتاد زندان و زندگی من نابود شد.

می گفت خیلی ازش ناراحت بودم که زندگی من رو نابود کرده بود و داشتم خودم رو هم نابود میکردم.

اما آخر فهمیدم که اگر تغییر نکنم گند میزنم به زندگیم و این تغییر رو خودم باید بکنم پس منم زندگیم رو جمع و جور کردم و همه چی رو به کلی تغییر دادم.

خیلی دیگه مسخره نشده که همه چی منو یاد زندگی خودم میندازهlaugh


نمیدونی دیروز چه احساسات خاصی رو تجربه کردم.

دوشنبه به یکی گفتم از وقتی که این اتفاقا تو مملکت افتاده احساس میکنم دارم اعتقاداتمو از دست میدم و اون بهم گفت این اتفاقا ربطی به اعتقادات ربطی به این مسائل نداره و گفت تو تاریک ترین لحظات زندگیت کی رو جز خدا داری.

همون لحظه خدا رو از ته دلم صدا کردم و از اون روز با خدا حرف زدم و یادم افتاد که من تو اون روزای وحشتناک اصلا نمیتوستم از خدا کمک بخوام.

ولی خواستم و از اون شب هی خواستم که خودش این قضیه رو پیش ببره و من فقط بهش توکل میکنم و وایمیستم و نگاه میکنم.

ازش خواستم عشق و علاقه ام نسبت به اون آدم رو از دلم ببره بیرون و .

دیروز دوست عزیزم بعد از 5 ماهی که از اون قضیه گذشته بهم مسیج داد و راستش خیلی به اون مسیج احتیاج داشتم و خیلی حالم بد بود و اتفاقا یکی از بغضایی که این چند وقته داشتم از حرفایی بود که دوستم بهم زده بود.

ولی فکر میکنی زنگ زده بود معذرت خواهی کنه؟

اینطوری شروع کرد که من نمیخواستم این قضیه رو کش بدم و نفهمیدم تو چرا با من بد شدی؟

اومدم خیلی راحت و کول باهاش برخورد کنم اما بغضم ترکید.

داشتم براش وویس میفرستادم که تو وویس بغضم ترکید.

گفتم من تو شرایط سختی بودم.

من بزرگترین ضربه زندگیم رو خورده بود.

ح همه کس من بود.

تمام آرزوهای من بود.

تمام امید من بود.

تمام دلخوشی من بود.

و اوکی من ضعیف.

اما خب هر چیزی ممکنه برای کسی به شدت سخت باشه و این قضیه برای من به شدت سخت بود.

از حمله های اضطرابی که تو خیابون بهم دست داد بهش گفتم.

اون روزی که پشت فرمون چشمام سیاهی رفت و نفسم بند اومد و به حالت غش افتادم و از شدت فشار اشک میریختم.

از روزایی که چنتا چنتا آرام بخش میخوردم.

از اون حمله هایی که بعدش اصلا نمیفهمیدم چیکار میکردم.

و گفتم که من بخشیدم و همه اون روزا تموم شده و بی خیال و معذرت خواستم.

و میدونی چی گفت؟

گفت تومنو بخشیدی؟-گفت خیلی ممنونم ازت.لطف کردی.

یادم افتاد که دیگه نیازی نیست چیزی رو به کسی که نمیفهمه توضیح بدم.

ازش معذرت خواهی کردم و گفنم منظوری نداشتم.منظورم بخشیدن اون روزها به طور ذهنی بود.

طاقت نیاوردم و پرسیدم -هنوز هم باهمن؟

گفت -برای اون دختر همون روز همه چیز تموم شد و الان تو یک رابطه جدیه.

باورت میشه؟

یک لحظه همه چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد و ح از چشمام افتاد

هنوزم ناراحتم که چرا یه زنگ بهم نمیزنه اما اصلا اون آدم ارزش علاقه منو هیچ وقت نفهمید و تصمیم گرفتم هیچ چیزو به هیچ کس به زور نشون ندم و راستش حالم ته دلم خیلی بهتره اما خب تا جای زخم هام خوب شه باید ه روش مرحم بزاره.

و راستش خیلی خوشحالم که همه شون رفتن.دوست احمق حسود و عشق بی لیاقت.

خدایا شکرت

 

 


خانم ف تو کسی بود که منو به شغلی که عاشقانه دوسش داشتم رسوندی.البته قبل از تو بابام.چون بابام بود که من رو معرفی کرد.ولی خانم ف بود توکلی برای من زحمت کشید و صبوری کردی تا جا بیفتم.من رسما هیچ چی بلد نبودم ولی تو با عشقی که انگار من فرزندتم سعی کردی من رو رشد بدی.خانم ف من همیشه ازت متشکرم.

نگارا تو دوستی بودی که من لازم داشتم.از همه لحاظ.به خاطر تمام چیزهایی که بهم یاد دادی.به خاطر تغییر دادن سبک زندگیم و به خاطر تمام مهربونی هات ازت متشکرم.

آتنا شاید تو اصلا ندونی که اون روزی که کلی بابت همه چی ناراحت بودم اومدی پیشم و باهام حرف زدی چقدر سبک شدم و چقدر خدارو بابت داشتنت شکر کردم و چقدر دعات کردم.


سر قضیه هواپیما یکی از قشرایی که عین خیالشون نبود آرایشگرها بودن.یعنی رسما عین خیالشون هم نبود.تمام استوری هاشون مثل قبل.بعد چنتا از فروشگاه های آنلاین.که باز صدرحمت به آرایشگرا که یه تسلیت گفتن.اونا حتی یه تسلیت هم نگفتن.بعدم اکثر قریب به اتفاق بلاگرا که با گفتن جمله های میدونم خیلی سخته اما باید برگردیم به زندگی عادی.یا از اون بدتر با گفتن اینکه به نظرتون بهتر نیست برگردم به روال عادی که انرژی مثبت بدم؟پس بنا به درخواست شما من برمیگردم به روال عادی و خلاصه. .

بعد من فکر میکردم این اقشار رو کی انقدر خفن و پولدار کرده؟کی انقدر شاخشون کرده؟یاد خودم افتادم.

من.ما.

ما که به حای ارزش گذاری روی چیزای مهمتر و خلاقیت به اون ها اهمیت میدیم و از اون روز تصمیم گرفتم که آرایشگاه رفتن رو به حداقل ممکن برسونم و دنبال کردن بلاگرای سطحی رو در حد دونستن مد و ست لباس ها.به قشر کاسب فقط درصورت نیازم سود برسونم و حواسم باشه جیب خودم رو خالی نکنم.

حالا سر داستان این ویروس باز کل شهر تعطیله و هرکی داره یه قانونی رو رعایت میکنه به جز همین اقشار.

و من همش دارم به این فکر میکنم که چجوری میتونم از همه اینا بزنم بالاتر؟


مثل اینکه آدم ها براساس تله های روانیشون تصمیم گیری میکنن و منم تله های کمی ندارم خداروشکر.

کارای خوبی که باید انجام بدی و میدونی کار خوبی هست اما انجام نمیدی همه نتیجه فعال شدن یه تله روانیه.

خانم دکتر عزیزم میگه که زندگی بر خلاف تله ها،یکی از سخت ترین کارای دنیاست و جنگ محضه و خیلی قدرت میخواد.

همون طور که 2 ماهه تله رهاشدگی ام رو هی میزنم تو سرش که خفه خون بگیره و انقدر حسام رو نخواد و برام جزو سخت ترین مرحله های زندگیم بود.احتمالا درس خوندم و تلاش برای بهتر کار کردن هم به خاطر تله شکست انقدر سخت و غیرممکنه و باز باید درد بکشم و بزنم تو سرش.

خدایا کمکم کن.


کودک


از جسیکا خوشم میاد.تحت هیچ شرایطی کنترلش رو از دست نمیده،بس که باهوشه.جاه طلبه،فانه،تحصیل کرده و موفقه.

از پنی خوشم میاد که با اعتماد به نفسه،با مزه است،دوست پسره اش رو با کارای احمقانه میخندونه.

یکی از چیزایی که توی توصیف هم میگن اینه که فلانی باهوش و خوشگله.


داشتم فکر میکردم اینکه من دوست دارمیه مدل خاصی زندگی کنم و یه کارایی رو بکنم و چی و چی،واسه خودمه.میتونمم بکنم.چرا با دیگران دشمن میشم و هی گیر میدم که فلانی چرا طبق اصول من نیست.

هر کسی هرطوری دوست داره زندگی میکنه و همه محترمن و من که خدا نیستم بگم فلانی بده و فلانی خوب.

من فقط آزادم و حق دارم که اونطوری که دلم میخواد زندگی کنم و پاش وایسم و براش تلاش کنم.دیگران مجبور نیستن براساس ارزش های من زندگی کنند.


همش دنبال یه واژه خوب میگشتم که توصیف کنم کاری که کردی رو.بهترین جمله ای که به ذهنم رسید این بود:

توزمین خوردنم رو تماشا کردی جای اینکه دستم رو بگیری و بلندم کنی یا حداقل دستت رو بزاری روی شونم و فقط کنارم باشی.

نه،به نظرم کسی که تماشا کنه یه شرفی به تو داره.تو حتی وقتی دیدی زمین خوردم چندتا لگدم زدی.

ولی میدونی خدا دستم رو میگیره.اون خیلی دست گرفتنش ارزشمندتر و قدرتمندتر از توعه :)


.

چیزی که داشتم باهات خیلی خاص و کمیاب بود.

من خیلی خوش شانس بودم که تو رو پیدا کردم.

حسی که از روز اول داشتم این بود که تو بهتر از من بودی.

اما الان.منم بهتر از تو بودم.

میدونم که الان دیگه تو همچین فکری راجع به من نمیکنی ولی من هنوز میدونم تو چقدر خوب بودی.

رابطمون منو خیلی خوشحال میکرد.اما مطمئنم تو رو اونقدری نه.

میدونی اون وقتی که کمترین انتظار رو داری.دنیا از فریبنده ترین راه ضعفتو پیدا میکنه

فقط میدونم خدا هست و تمام کسایی که دوستم دارن

هیچ وقت تو زندگیم انتظار همچین چیزی رو نداشتم

اما حالا که شده باید احساسی رو تجربه کنم که باید

ما یه رابطه زیبا داشتم که قابل غبطه خوردنه

خوشحالم که عاشقت شدم و تمام اون چیزها رو با گوشت و پوستم حس کردم

که اگه حس نمیکردم حیف بود

غم و درد رو عمیقا احساس کردم و با اون لذت عاشق بودن رو.

و همه اینا کنار هم.

شاید دارایی ارزشمند من شدن.


پارت اول: یه چیزی توم وجود داره که هی حرف میزنه و وول میخوره،اون کرم ارزش آفرینیه به نظرم.

میشل اوباما تو کتاب بی کامینگ نوشته که خودش و اوباما همیشه میخواستن یه کاری بکنن،یه اثری بزارنفیه کمکی بکنن.واسه همین شغلای پردرآمد و با کلاس رو رها می کردن و می رفتن سراغ کار دیگه.

پارت دوم:دکتر بعضی وقتا میزنه زیر گوشم،اون روز گفت اگر ناراحتی سعی اون اونقدری قوی شی که تغییر ایجاد کنی جای اینکه غر بزنی.

پارت سوم:امروز شاگردای کارمند دولتم میگفتن همه چی برگشته به حالت قبل و در جواب من که گفتم نه بابااااا،دانشگاه ها و مدارس حالا حالاها تعطیلن گفتن اونا که مهم نیستن

پارت چهارم:آقای دکتر میگفت که یه جا خونده در جامعه ای که نمیدونم چی میشه،ارزش ها ضد ارزش میشن

 


هنوز نمیدونم بین کاری که پولش خوبه و کاری که از خودت راضی ای کدوم بهتره.

به صورت کلیشه وار و شعاری میدونم که الان باید به خودم بگم که معلومه که کاری که شبا راحت سرت رو روی بالش بزاری بهتره و این حرفا چیه دختر و اینا.ولی خوب یا بد من کلی کار خوب تو زندگیم کردم که الان از انجام دادنشون پشیمونم.

خب البته با آگاهی الانم میدونم که اون کار خوبا از روی خواسته قلب و روانم نبوده و احتمالا برای خوب نشون دادن خودم،پذیرفته شدن،طرد نشدن و تایید طلبی و این داستان ها بوده.

خلاصه،من عاشق میکاپ و این داستانام و فکر کنم اولین نفراتی ام که صدف بیوتی رو فالو کردم و فک کنم ویدیوهای اولش رو حفظم رسما.

بعد از اون الناز گلرخ و کی و کی و کی.

جدی هم باهاشون پیش میرفتم ها،یعنی ویدیوهای آموزشی صدف بیوتی رو میزاشتم جلوم و پا به پا باهاش پیش میرفتم.

تا اینکه به یکی از مهربونای دنیا با اسم میکاپ بای سالومه رسیدم و برای اولین بار در عمرم شاید ظرف 1 ماه یاد گرفتم چطوری سایه بزنم اونم به چه قشنگی.

یادمه عروسی دختر عمم همه رفته بودن آرایشگاه،بعد من خودم و مامانم رو خودم درست کردم.بعد انقدر جفتمون تعریف از خود نباشه خوب شده بودیم که خدا میدونه.

خلاصه به این نتیجه رسیدم که کسایی مثل صدف بیوتی و اینافقط میخوان ما رو بکشونن دنبال خودشون و سرگرممون کنن.

وگرنه بالاخره کسی که با 1 استوری سالومه یه چیزی یادگرفت،با چند ماه تمرین با ویدیهای 40 دقیقه ای صدف یه چیزی میشد دیگه.

اصلا هم این نبود که بگی خب شاید صدف و امثالهم به تو بیس رو یاد دادن.

نهههههه به خدا

اونا فقط باعث میشدن من بیشتر گیج شم و خودم رو خیلی زشت درست کنم.

خلاصه

من میخوام تو ورزش بشم نگارا و سالومه.نه صدف و الناز.

امروز یه لایو خفن میدیدم از سمیرا و کوشیار و میگفتن تو فقط در صورتی میتونی یه نتفیلیکس جدید راه بندازی که همه چیییی توش مجانی باشه بعد حالا کم کم به درآمد زایی هم برسی.تو با یه ورزنی بهتر از نتفلیکس انتخاب نمیشی.فقط با خدمات رایگانه که میتونی جایگزین شی.

علی ایهاحال indecisionمیخوام یه سرویس آنلاین خیلی کاربردی مجانی داشته باشم.با شعار سلف کر و خوش هیکلی برای همه.قطعا دوست دارم ازش پول دربیارم.اما حالا یه طریق دیگه ای که ایشالا بعدا به ذهنم خطور میکنه.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها